بهار و انتظار
خود را تنها ميتوانم به انتظار بسپارم، به آغوش غمانگيزش كه با خطوطي محزون، مرا از همه سو در بر ميگيرد و در بازوان كهنه و قديمياش، مرا به نبرد با نوميديها و بيآرزوييها ميبرد. انتظار، مرا مصون ميدارد از نااميدي، از چشم فرو بستن به روي زندگي و گريختن به دامان مرگ. خود را تنها به انتظار ميتوانم بسپارم كه روزهاي تقويم را با دست خويش ورق بزند و مرا بياموزد كه چگونه، رسيدن روزهاي خوش موعود را تاب بياورم و دست بردار اميد ديدار عشق نباشم.
بيا وگرنه در اين انتظار خواهم مُرد
اگر بيتو بيايد بهار، خواهم مُرد
محسن حسنزاده
خود را تنها ميتوانم به انتظار بسپارم، به آغوش غمانگيزش كه با خطوطي محزون، مرا از همه سو در بر ميگيرد و در بازوان كهنه و قديمياش، مرا به نبرد با نوميديها و بيآرزوييها ميبرد. انتظار، مرا مصون ميدارد از نااميدي، از چشم فرو بستن به روي زندگي و گريختن به دامان مرگ. خود را تنها به انتظار ميتوانم بسپارم كه روزهاي تقويم را با دست خويش ورق بزند و مرا بياموزد كه چگونه، رسيدن روزهاي خوش موعود را تاب بياورم و دست بردار اميد ديدار عشق نباشم.
آه! تنها انتظار، سخنگوي سرزمين قصههاي من است و نام پرآوازهاش برتمام مرزهاي عشق پادشاهي ميكند. تنها انتظار مرا به سكوت وا ميدارد و اشكهايم را جاري ميكند. تنها انتظار براي شاعر شدن من كافي است، براي آنكه سالها در معبر زمانه صبور باشم و سرانجام اميد خويش را چشم به راه بمانم. تنها انتظار براي رنگ پريدگي گونههاي من، براي تسليم غزلهايم، براي از خواب پريدنم كافي است.
آه اي انتظار! اينك همه جا بهار است و تمام سبزهها، اين همسايههاي خرم زمين، مرا در كنار تو به يكديگر نشان ميدهند؛ مرا كه در تمام هفتهها و ماهها و سالها از مقابل نگاهها ميگذرم و همواره غم مهربان انتظار تو كفشهايم را به پيش ميبرد. اينك بهار است و پس از پاييز و زمستان، من هنوز با تو نفس ميكشم و هنوز دست به دامان توام. پرستوهاي بازگشته و غنچههاي تازه قدم و درختان بيدار شده، مرا به هم نشان ميدهند كه هنوز شانه به شانه تو پر از خوف و رجاي هميشه خويش، از كوچههاي زندگي ميگذرم. اي انتظار! هنوز كه هنوز است، من با توام، در توام و به دنبال توام.
بهار آمد، درست رأس ساعت مقرر، درست در وعدهگاه معلوم از پيش بهار آمد با همان پيراهن هميشه، با همان چشمهاي شناخته شده و دستهاي كريم ساليان سال. بهار همچون تو وعده سبز خداوند است كه محقق شده است، تو امّا همچنان اتفاق نميافتي و پنهان باقي ميماني.
چگونه بهار آمد بي آنكه تو در كوچههاي زمين هويدا باشي و همه تو را در معرض بهار نظاره كنند؟ چگونه بهار آمد در غياب تو كه تمام آبرو و عزت بهار و درختاني و روح زندگي از نفسهاي سبز تو در رگهاي خرم بهار جاري ميشود؟ چگونه به تماشاي تولد دوباره زمين نشستيم و جشن گرفتيم بيآنكه تو را پيش روي شاديمان داشته باشيم و چشم در چشمهاي سبز تو بهار را بياموزيم؟ چگونه يك بار ديگر، يك بهار ديگر را بيتو به استقبال رفتيم و اندوه نبودنت، سقف رنگين قصر بهار را بر سرمان آوار نكرد؟
تو بهار را چون هديهاي سبز، پشت در خانههايمان ميگذاري و ميروي و ما را با شادي اين ارمغان مقدس تنها ميگذاري. چگونه رخسار دلانگيز خويش را از دلهاي غرق بهار پنهان ميكني؟ چگونه توقع داري كه بهار را بي تو به پايكوبي برخيزيم و عيدمان در غياب وصل تو، به عزا مانند نباشد؟
بيا وگرنه در اين انتظار خواهم مُرد
اگر بيتو بيايد بهار، خواهم مُرد
محسن حسنزاده
خود را تنها ميتوانم به انتظار بسپارم، به آغوش غمانگيزش كه با خطوطي محزون، مرا از همه سو در بر ميگيرد و در بازوان كهنه و قديمياش، مرا به نبرد با نوميديها و بيآرزوييها ميبرد. انتظار، مرا مصون ميدارد از نااميدي، از چشم فرو بستن به روي زندگي و گريختن به دامان مرگ. خود را تنها به انتظار ميتوانم بسپارم كه روزهاي تقويم را با دست خويش ورق بزند و مرا بياموزد كه چگونه، رسيدن روزهاي خوش موعود را تاب بياورم و دست بردار اميد ديدار عشق نباشم.
آه! تنها انتظار، سخنگوي سرزمين قصههاي من است و نام پرآوازهاش برتمام مرزهاي عشق پادشاهي ميكند. تنها انتظار مرا به سكوت وا ميدارد و اشكهايم را جاري ميكند. تنها انتظار براي شاعر شدن من كافي است، براي آنكه سالها در معبر زمانه صبور باشم و سرانجام اميد خويش را چشم به راه بمانم. تنها انتظار براي رنگ پريدگي گونههاي من، براي تسليم غزلهايم، براي از خواب پريدنم كافي است.
آه اي انتظار! اينك همه جا بهار است و تمام سبزهها، اين همسايههاي خرم زمين، مرا در كنار تو به يكديگر نشان ميدهند؛ مرا كه در تمام هفتهها و ماهها و سالها از مقابل نگاهها ميگذرم و همواره غم مهربان انتظار تو كفشهايم را به پيش ميبرد. اينك بهار است و پس از پاييز و زمستان، من هنوز با تو نفس ميكشم و هنوز دست به دامان توام. پرستوهاي بازگشته و غنچههاي تازه قدم و درختان بيدار شده، مرا به هم نشان ميدهند كه هنوز شانه به شانه تو پر از خوف و رجاي هميشه خويش، از كوچههاي زندگي ميگذرم. اي انتظار! هنوز كه هنوز است، من با توام، در توام و به دنبال توام.
بهار آمد، درست رأس ساعت مقرر، درست در وعدهگاه معلوم از پيش بهار آمد با همان پيراهن هميشه، با همان چشمهاي شناخته شده و دستهاي كريم ساليان سال. بهار همچون تو وعده سبز خداوند است كه محقق شده است، تو امّا همچنان اتفاق نميافتي و پنهان باقي ميماني.
چگونه بهار آمد بي آنكه تو در كوچههاي زمين هويدا باشي و همه تو را در معرض بهار نظاره كنند؟ چگونه بهار آمد در غياب تو كه تمام آبرو و عزت بهار و درختاني و روح زندگي از نفسهاي سبز تو در رگهاي خرم بهار جاري ميشود؟ چگونه به تماشاي تولد دوباره زمين نشستيم و جشن گرفتيم بيآنكه تو را پيش روي شاديمان داشته باشيم و چشم در چشمهاي سبز تو بهار را بياموزيم؟ چگونه يك بار ديگر، يك بهار ديگر را بيتو به استقبال رفتيم و اندوه نبودنت، سقف رنگين قصر بهار را بر سرمان آوار نكرد؟
تو بهار را چون هديهاي سبز، پشت در خانههايمان ميگذاري و ميروي و ما را با شادي اين ارمغان مقدس تنها ميگذاري. چگونه رخسار دلانگيز خويش را از دلهاي غرق بهار پنهان ميكني؟ چگونه توقع داري كه بهار را بي تو به پايكوبي برخيزيم و عيدمان در غياب وصل تو، به عزا مانند نباشد؟
+ نوشته شده در سه شنبه سوم فروردین ۱۳۸۹ ساعت 11:11 توسط کریم کارگر
|